ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

ترنّم نامه

تدارکات ورود عزیز بابا و مامان

ترنّم جان  ، دخترم سلام بابایی خوشگلم چند روزیه که سفت و سخت با مامانی داریم روی مهیا کردن و تزئین اتاقت کار میکنیم، تا اینجای کار کمدهای اتاقت رو کاغذ دیواری با طرح سیندرلا و سفید برفی زدیم و روی دیوارای اتاقت کلی استیکرهای خوشگل و دخترونه واست زدیم که وقتی قدم بر چشمای بابایی گذاشتی و به دنیای من و مامانی تشریف فرما شدی کلی با صحنه های رنگی و شاد روبرو بشی. فعلاً واست سرویس خواب نخردیم چون فکر کردیم زوده و بزاریم وقتی یکم بزرگتر شدی و سلیقت رو فهمیدیم طبق سلیقه خودت واست سرویس خواب بخریم ولی فعلاً واست یه تخت خوشگل گرفتیم و اتاقت رو با وسایلی که واست خریدیم تزئین کردیم و چیدیم، پرده اتاقت رو هم با طرح سیندرلا سفارش...
26 آبان 1391

چشم انتظاری

ترنّم جان  ، دخترم سلام دختر گلم چند روزیه که هر وقت ورجه وورجه میکنی تا من میام دست میزارم روی شکم مامانی تا این حرکات قشنگت رو لمس کنم سریع مثل یه دختر با حیا ساکت میشی و دیگه خبری از اون همه تکونای زیاد نمیشه، خلاصه که بدجوری بابایی رو توی کف گذاشتی به همین خاطر هم با مامانی نقشه ریختیم که هر وقت داشتی ورجه وورجه میکردی مامانی به من یواشکی اشاره کنه تا من بیام و با تمام وجودم احساست کنم.  یه یکی دو باری موفق شدیم بهت رکب بزنیم ولی از اونجایی که دخمل عزیز بابایی خیلی باهوشه دستمون واسش رو شده و هر وقت مامانی بهم اشاره میکنه بازم مثل قبلاً ساکت و بی حرکت میشی.. خلاصه که بابایی خیلی نامردی..  ولی با همه ی این او...
26 آبان 1391

دل نوشته های مامان (4)

سلام عشق کوچولوی مامان دختر نازم خیلی دوست دارم. این روزها حسابی تکون می خوری و من عاشق تکون خوردن هات هستم. خیلی توی دل مامان شیطونی می کنی ولی وقتی بابا جون میاد پیشت خیلی خانم میشی و نرم و لطیف فقط چتدتا تکون کوچولو واسش مخوری. مطمئنم بابایی حتی نمی تونه حدس بزنه وقتی من و تو با هم هستیم چه دنیایی داریم با هم. الهی قربونت برم خب بابا هم دلش می خواهد شیطونی هات را ببینه ولی من واقعا نمی دونم چرا تا صدای بابایی مهربون میاد شما خانم میشی و خیلی آروم واسش حرکت می کنی. این رسمش هست که بابایی رو گول بزنی عمرم؟ بزار بابایی هم ببینه که حسابی داری بزرگ میشی و زورت زیاد شده، ببینه که چقدر ورجه وورجه می کنی گل دختر من. خلاصه خود دانی و بابا جونت.....
22 آبان 1391

در آرزوي ديدار

ترنّم جان  ، دخترم سلام چند روز پيش با ماماني و مامان بزرگ پروين و بابا بزرگ شهريار رفته بوديم خونه ي پسرخاله ي مامان كه دخترشون تازه بدنيا اومده بود. كلي من و ماماني دلتنگ بدنيا اومدنت شديم و آرزو كرديم زودتر اين دو ماه هم تموم بشه و تو بدنيا بياي و ما هم تمام وقتمونو با تو بگذرونيم. نميدوني چقدر از ديدن يه كوچولو ذوق زده شده بوديم و خودمون رو تصور ميكرديم وقتي كه تو بدنيا بياي و لحظه هاي قشنگي رو كه قراره با هم بگذرونيم. بابايي دلمون خيلي واسه ديدن روي ماهت تنگ شده و ديگر صبر و قرار نداريم. خيلي خيلي دوست داريم دختر گلم. (دوست داريم)M&Y ...
18 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد